|
|
|
|
|
شنبه 9 خرداد 1394 ساعت 16:43 |
بازدید : 5146 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود من نگویم که بهاری که گذشت آید باز روزگاری که به سر آمده آغاز شود روزگار دگری هست و بهاران دگر شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر لیک هرگز نپسندیم به خویش که چو یک شکلک بی جان شب و روز بی خبر از همه خندان باشیم بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن پیک پیروزی و امید شدن شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود صحنه پیوسته به جاست. خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.
---------------------------------------------------
شکوه آرزو را بازگو کن ندار از هیچ کس باکی ،هراسی به هر چیزی نمیخواهی بگو نه اگر راه رهایی زیر سنگ است تمام کوه ها را زیرو رو کن وگر بشکست جام آرزویت تلاطمهای دریا را سبو کن
--------------------------------------------------
درخت آمده از پشت در به دیدن من که بشنود خبر لب به جان رسیدن من ولی درخت نداند که من چه جان سختم هزار ساله درختم که هر چه باد خزانی کند پریشانم زنو شکوفه دهم ،باز هم جوانه کنم و هر جوانه ی نو را پر از ترانه کنم
-------------------------------------------------
چه سرسبز ،چه سرشارند! آنان که اگر رنجی آشکار و نهان دارند توان آن دارند کز زیر آوار سر برآرند با بانگ بلند من هستم من هستم کز زیبایی رنگ ها و آهنگ های جهان سرمستم.
-------------------------------------------------
هنوز در دل ما شور و زور بازوست بیا درخت بکاریم ، باز روی زمین بدون آنکه بگوئیم، کی شکوفه دهد و میوه ای که به بار آورد، که خواهد چید. بهار تازه نفس،خرم و دل افروز است بیا خیال کنیم تولد من و تو صبحگاه امروز است.
------------------------------------------------
پیراهن کبود پر از عطر خوش را برداشتم که باز بپوشم پی بهار دیدم ستاره های نگاهت هنوز هم در آسمان آبی آن مانده یادگار آمد به یاد من که ز غوغای زندگی حتی تو را چو خنده فراموش کرده ام آن شعله های سرکش سوزان عشق را در سینه گداخته خاموش کرده ام
---------------------------------------------------
نوبهار آمد و از سبزه زمين زيبا شد بوستان بار دگر دلکش و روح افزا شد سبزه روييد و چمن سبز شد و غنچه شکفت باغ يک پارچه آتشکده از گلها شد بوی گل آورد از طرف چمن باد بهار موسم گردش دشت و دمن و صحرا شد ای عجب گر دل بگرفته من وا نشود اندر اين فصل که از باد صبا گل وا شد وقت آن است که خاطر شود آزاد زغم بايد از شادی گل شاد شد و شيدا شد مرغ دل در قفس سينه نگيرد آرام تا غزل خوان به چمن بابل خوش آوا شد ژاله صبحدم از چشم تر ابر چکيد گشت همخانه گل، گوهر بی همتا شد
--------------------------------------------------
اگر هزار قلم داشتم هزار خامه که هر یک هزار معجزه داشت هزار مرتبه هر روز می نوشتم من حماسه ای و سرودی به نام آزادی ...
-------------------------------------------------
گیاه وحشی کوهم نه لاله ی گلدان مرا به بزم خوشی های خود سرانه مبر به سردی خشن سنگ خو گرفته دلم مرا به خانه مبر زادگاه من کوه است ز زیر سنگی یک روز سر زدم بیرون به زیر سنگی یک روز می شوم مدفون سرشت سنگی من آشیان اندوه است جدا ز یار و دیار دلم نمی خندد ز من طراوت و شادی و رنگ و بوی مخواه گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار مرا نوازش و گرمی به گریه می آرد مرا گریه میار
------------------------------------------------
پرندگانِ مهاجر در این غروبِ خموش که ابرِ تیره تَن اَنداخته، به قلّۀ کوه شما شتابزده راهیِ کجا هستید کشیده پَر به افق، تک تک و گروه گروه؟ چه شد که روی نهادید بر دیارِ دگر چه شد که از چمنِ آشنا سفر کردید مگر چه درد و شکنجی در آشیان دیدید که عَزمِ دشت و دَمَن هایِ دورتر کردید؟...
------------------------------------------------------
خراب گشته دلم از خرابی ایران فکنده منظر این ملک آتشم بر جان... از این مناظر غمخیز در شگفتام من که درد اینهمه بدبخت کی شود درمان چرا نباید خوشبخت باشد این ملت چرا نباید شاداب باشد این بوستان.
-----------------------------------------------------
اگر پرسند از من زندگانی چیست، خواهم گفت: همیشه جستجو کردن جهان بهتری را آرزو کردن...
------------------------------------------------------
روی درخت ِ گردوی گس آن کلاغ ِ پیر صد سال خانه کرد و ُ هزاران هزار بار گردو از آن درخت بدزدید وُ خاک کرد هر بار روی خاک منقار ِ خویش را ِز کثافات پاک کرد یک بار هم ندید آن بلبل ِ جوان ِ غزلخوان ِ باغ را یا دید وُ حس نکرد آن روح ِ عاشقانهء دور از کلاغ را
--------------------------------------------------
مرا بسوزانید و خاکسترم را بر آبهای رهای دریا بر افشانید، نه در برکه، نه در رود: که خسته شدم از کرانه های سنگواره و از مرزهای مسدود
:: برچسبها:
شعر ژاله اصفهانی ,
اشعار ژاله اصفهانی ,
شعر ,
ژاله اصفهانی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|