رویا باقری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1517
:: باردید دیروز : 348
:: بازدید هفته : 3339
:: بازدید ماه : 4387
:: بازدید سال : 71859
:: بازدید کلی : 2317405

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

رویا باقری
پنج شنبه 24 ارديبهشت 1394 ساعت 1:59 | بازدید : 26928 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

بگذار زمــان روی زمين بند نباشد

حافظ پی اعطای سمرقند نباشد

بگذاركه ابليس دراين معركه یک بار

مطــرود ز درگـــــاه خداوند نبــاشد

بگذار گنــــاه هـــوس آدم و حــــــوّا

بر گردن آن سيب كه چيدند نباشد

مجنون به بيابان زد و ليلا... ولی ای كاش

اين قصـــه همــــان قصه كه گفتند نباشد

ای كاش عذاب نرسيدن به نگاهت

آن وعده ی ناديده كـه دادند نباشد

یک بار تـــو درقصــه ی پرپيـــچ و خــم ما

آن كس كه مسافر شد و دل كند نباشد

آشوب،همان حس غريبي ست كه دارم

وقتی كه بــه لب های تو لبخند نباشد

در تک تک رگهای تنم عشق تو جاريست

در تک تک رگهای تـــو هر چند نباشد

من میروم و هيچ مهم نيست كه یک عمر...

زنجـــــير  نگـــاه  تـــــو  كـــــه  پابند  نباشد...

وقتی كه قرار است كنار تو نباشم

بگذار زمـــان روی زمين بند نباشد...

--------------------------------------------

 

برگشته بودی بشکنی من را، شکستی!

 

این زخم ها جز بانمک درمان نمیشد

 

ممکن نبود اصلا مرا از نو بسازی

 

تا این خرابه کاملا ویران نمیشد!

 

 

 

کارش به طغیان میکشد رودی که یک سد

 

راه وصالش را به دریا بسته باشد

 

اما اگر دریا نخواهد رود خود را...

 

اما اگر رود از دویدن خسته باشد...

 

 

 

می ترسم و اصلا برای تو مهم نیست

 

لعنت به این دلشوره های دخترانه!

 

حالا کجایی با تعصب پس بگیری

 

بغض مرا از دیگران شانه به شانه؟!

 

 

 

دیگر حواس پرت من پیش خودم نیست

 

یادم نمی ماند تمام حرف ها را

 

مادر نمی داند که دلتنگ تو هستم

 

وقتی نشسته می گذارم ظرف ها را

 

 

 

ازخانه بیرون می زنم در کوچه ها هم

 

دنبال ردپای تو دربرف هستم

 

گم می شوم دربین عابرهای این شهر

 

اینروزها یک دختر کم حرف هستم

 

 

 

هر بار بادی آمد از شهر تو گفتم،

 

شاید همین از بین موهایش گذشته

 

تومثل دنیای منی، هرچند دنیا

 

اینروزها از خیر رویایش گذشته

 

 

 

شاعر شدم تا درخیابان های این شهر

 

با این جنون لعنتی درگیر باشم

 

آهو همیشه در پی یک تکیه گاه است

 

ترجیح دادم درنبودت شیر باشم!

---------------------------------------------
در سینه اش آتش فشانی شعله ور دارد

رودی که حالا درسرش فکر سفر دارد

 

من می روم از این حوالی دورتر باشم

بغضم مگر دست از گلوی شهر بردارد  !

 

آن باغبانی که مرا با خون دل پرورد

حالا که می آید به سوی من، تبر دارد!

 

با این عطش در زیر خاکی سرد می سوزم

گاهی برایم گریه کن! باران اثر دارد

 

یک روز در آغوش دریا غرق خواهم شد

این رود تشنه درسرش شور خزر دارد

 

دلتنگم اما دیدنت با دیگران سخت است

دلتنگم و این درد ازحالم خبر دارد،

 

مانند بیماری که مرگش از عطش حتمی ست

اما برایش آب مثل سم ضرر دارد

----------------------------------------------------

از هم بپاشانم به آسانی! مهم نیست
اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست!

آغوش من مخروبه ای رو به سقوط است
دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست

با دردِ خنجر، دردِ خار از خاطرم رفت
بعد ازتو غم های فراوانی مهم نیست

یک مُرده درد ِ زخم را حس می کند؟ نه!
دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست

دار و ندارم سوخت در این آتش اما
هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست

هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،
دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست

حالا چه خواهد شد پس از این؟هرچه باشد!
این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست

--------------------------------------------------

 

مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت

 

انگار از عاشق شدن ترسید! برگشت

 


خوشبختی ام این بار می آمد بماند

 

یکدفعه از هم زندگی پاشید ، برگشت

 


مانند گنجشکی که از آدم بترسد

 

تا از کنارم دانه ای را چید ، برگشت

 


آن روز عزرائیل می آمد سراغم

 

دست تو را برگردنم تا دید برگشت!

 


اوهم فریب قاب عکسی کهنه را خورد

 

با شک می آمد گرچه بی تردید برگشت
 

 

بعد از تو شادی بازهم آمد به خانه

 

اما نبودی، از همین رنجید ، برگشت

 



 

 

مثل فقیر خسته و درمانده ای که

 

از لطف صاحب خانه ناامید برگشت
 

 

بعد از تو دیگر دشمنانم شاد بودند

 

اما غم من تازه از تبعید برگشت
 

 

بعد از تو هردفعه دلم هرجا که پر زد

 

مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت!
----------------------------------------------

 

 




:: برچسب‌ها: شعررویا باقری- اشعار رویا باقری-شعر-رویا باقری ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: