فایز دشتی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 156
:: باردید دیروز : 26
:: بازدید هفته : 196
:: بازدید ماه : 1244
:: بازدید سال : 68716
:: بازدید کلی : 2314262

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

فایز دشتی
جمعه 4 ارديبهشت 1398 ساعت 11:47 | بازدید : 56412 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

سحر گه ز نوای مرغ گلزار
سرم پر شور گشت و دیده بیدار

 

به هر گل بلبلی فایز نواخوان
چه خوش باشد نشستن یار با یار

 .........................

خم ابروست یا شمشیر بهمن
مژه یا نیزه یا تیر تهمتن

 

بت فایز منیژه سان به یکبار
به چاهم در فکن مانند بیژن

............................

 ز کشت و پیچ این شلوار رنگین
خرامان رفتن و این وضع سنگین

 

کند مجبور فایز را در آخر
که مجنون وار خارج گردد از دین

..............................

بتا در گوش ، گوش آویز داری
لب می گون شکر ریز داری

 

بشارت می دهد این دل به فایز
دلی در سینه مهر انگیز داری

 .................................

به قامت مظهر سرو رسایی
به طلعت دلفریب و جانفزایی

 

تو با این قامت و حسن خداداد
هزار افسوس ای مه ، بی وفایی

 ...............................

خروس امشب بداده هرزه خوانی
مگر وقت سحر امشب ندانی ؟

 

اگر بیدار گردد یار فایز
به بالت تیر تا شهپر نشانی

 .........................

سحر گه چون ز مشرق ماه خاور
برون آید جهان گردد منور

 

خوش آن ساعت مه فایز ز مغرب
برون آید چو حوران بسته زیور

 ..............................

گهی که یادم آمد صحبت یار
لب و دندان و زلف و چشم و رخسار

 

دل و دین و قرار و صبر فایز
فکندند در طلسم چار در چار

..................................

دلا گر زار گریم بر تو شاید
که هر جا تیری آید بر تو آید

 

دل فایز ، مگر داری تو گوهر
که هر گلرخ تو را خواهد رباید

.................................

مرا شب سیل آه از دل برآید
که یادم از دو زلف دلبر آید

 

نشیند چشم در ره ، فایز هر شب
که شاید یارم از سویی در آید

...................................

ز آب و آتش و از خاک و از باد

خدا رخسار خوبان را صفا داد

چو چشم ما نظر بگشاد ، فایز

غضو ابصارکم را کرد ارشاد

-----------------------------------

نمی بینم ز مردم آشنایی
نمی آید ز کس بوی وفایی
مده فایز به وصل گلرخان دل
که آخر می کشندت از جدایی


خیال کشتن من داششت جانان
کدامین سنگدل کردش پشیمان
ندانست عید فایز آن زمانست
که گردد در منای دوست قربان


مرو ای جان شیرین از بر من
توقف کن که آید دلبر من
بده فایز به تلخی جان شیرین
که جانانت بگیرد سر به دامان


فراق لاله رویان ساخت کارم
ربود از کف عنان اختیارم
پس از صد سال بعد از مرگ فایز
گل حسرت بروید بر مزارم


چرا از دلبر حورا سرشتم
چو آدم دور از باغ بهشتم
به کام دل نشد فایز از او دور
بشد روز ازل این سر نوشتم


ندانم خواب یا بیدار بودم
زشوقش مست یا هوشیار بودم
به باغ خلد فایز بود گویا
و یا سر در کنار یار بودم


سحر گه زورق سیمین مهتاب
چو در دریای اخضر گشت غرقاب
بت فایز ز هامون سر بر آورد
دوباره شد شب مهتاب احباب


بگو با دلبر ترسایی امشب
چه می شد گر که بی ترس آیی امشب
لبان خشک فایز را ز رحمت
بر آن لعل لب تر سایی امشب


صنم تا کی دل ما را کنی آب
دل نازک ندارد اینقدر تاب
اگر تو راست می گویی به فایز
به بیداری بیا پیشم نه در خواب


به زیر پرده آن روی دل آرا
بود چون شمع در فانوس پیدا
دل فایز چو پروانه به دورش
مدامش سوختن باشد تمنا


مسلمانان گرفتار دلستم
ضعیف المال و بیمار دلستم
نبود این قدر فایز بی بصیرت
کنون در مانده در کار دلستم


مگر یار آمده بر پشت بامم
که بوی جنت آید بر مشامم؟
فرودآ گر چه فایز نیست قابل
بیا بنشین نگه دار احترامم

----------------------------------


نگفتم جا مده بر چهره گیسو
مسوزان اندر آتش بچه هندو؟
بت فایز گمانم ، کافرستی
که با آتش پرستی کرده ای خو؟

...

دلا تا چند در آزارم از تو
گهی نالان ، گهی بیمارم از تو
تو فایز در جهان بدنام کردی
برو ای دل که من بیزارم از تو

...

دو گیسو را به دوش انداختی تو
ز ملک دل دو لشکر ساختی تو
به استمداد چشم و زلف و رخسار
به یکدم کار فایز ساختی تو

...

نسیم ، امشب عجب دفع غمی تو
یقین دارم نه از این عالمی طتو
شمیم زلف یار فایزستی
و یا ز انفاس ابن مریمی تو؟

...

خوش لحان مرغکی وقت سحرگاه
مرا بیدار کرد از صوت دلخواه
زدی هی بال خواندی شعر فایز
که بر تو باد رحمت بارک الله

...

به زیر زلف برق گوشواره
زده بر خرمن عمرم شراره
بیا فایز که از نو آتش طور
تجلی کرده بر موسی دوباره

...

دام از بس که دنبال تو گشته
دل خون گشته پامال تو گشته
مگر در وقت مردن خون فایز
ترشح کرده و خال تو گشته

...

غم و غصه تن و جانم گرفته
فراق یا دامانم گرفته
به کشتی اجل فایز سوار است
میان آب ، طوفانم گرفته

...

پری رویان به ما کردند نظاره
یکی چون ماه و باقی چون ستاره
کمان ابرو و مژگان تیز کردند
زدند بر جان فایز چون هزاره

-------------------------------------




:: برچسب‌ها: شعر فایز- اشعار فایز-شعر-فایز ,
|
امتیاز مطلب : 128
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
سیدمهدی نقیب در تاریخ : 1394/3/9/6 - - گفته است :
سلام
خوبی؟
وبلاگ جالبی داری!
تا حالا اومدی به وبلاگم و پستامو خوندی؟مخصوصا پست اول؟
به نظرت چطوره؟ازشون استفاده کردی؟حتی امتحانش نکردی؟به نظرت امتحانش ضرر داره برات؟
و در آخر...
اگر دوست داشتی بگو تا تبادل لینک کنیم!!!
منتظر نظرت توی وبلاگهام هستم!
http://seyedlover71.mihanblog.com
http://seyedlover71.loxblog.com


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: